شب است و غم و درد و الم و تابش مهتاب
در آن شهر پر از ظلم
به جز مردم یک خانه
همه خواب , همه خواب
و جز هق هق آهسته یک مرد
ویا ناله آرام دو سه کودک بی تاب
اگر گوش کنی می شنوی زمزمه ریختن آب
**************************
اگر چه همه خوابند
ولی در دل آن خانه پر از ماتم و غوغاست
که این شب , شب بی مادری زینب کبراست
شب اصلی ضربت زدن حضرت مولاست
شب غسل گل یاس علی , حضرت زهراست
***********************
علی بود و یک زانوی لرزان
علی بود و غم تازه یتیمان
علی بود
همان شیر خدا , حیدر کرار
و رنگی که ز رخسار پریده
همان فاتح خیبر
که قدش سخت خمیده
علی بود
همان همسر زهرا
که چندیست به جز فاطمه از مردم آن شهرسلامی نشنیده
علی بود و رخساره زهرا
که سه ماهیست ندیده
*************
علی بود و تنی خسته در آن بارش غمها
علی بود و اسماء
کنار بدن خسته زهرا
در آن نیمه شب ساکت و خلوت
همان نیمه شب غصه و غربت
شب هجر , شب اوج مصیبت
شب مرگ علی , مرگ گل یاس
علی کرد نگاهی سوی اسماء
که بریز آب روان بر روی گلبرگ گل یاس
*********************
با اشک نگاهی به تن فاطمه اش کرد و چنین گفت :
عزیز دل حیدر
مدد کن که دهم غسل تنت را
کمک کن که بشویم بدنت را
و با نام خدا غسل گل یاس شد آغاز
خدا داند از آن لحظه که شد چشم علی سوی گلش باز
***********************
علی بود و قلبی که به اندازه ی یک فاطمه غم داشت
علی بود و بازوی کبودی که ورم داشت
**************
و دستان علی بر گل زخم بدن فاطمه اش خورد
علی زنده شد ومرد
نفس در دل او حبس شد و سوخت
علی چشم به چشمان گلش دوخت
و آن بغض که در سینه نهان داشت رها شد
دوباره قد او خم شد و تا شد
و روح از بدنش رفت و جدا شد
سرش را بروی شانه ی دیوار زد و زار زد و گفت :
نگفتی به علی فاطمه یکبار
از این زخم و از قصه ی دیوار
از این اذیت و آزار
از این سینه و از لطمه سمار
خدایا!
چه کند حیدر کرار . . . ؟
همه عالم هستی , فغان گشت و آه دل آن رهبر مظلوم
و از اشک یتیمی حسین و حسن و زینب و کلثوم
به جز زمزمه ریختن آب
از آن خانه صدایی به سما رفت
که تا عرش خدا رفت
صدای طپش یک دل خسته
که بندش شده پاره و از ریشه گسسته
صدای کمر کوه
که از غصه شکسته
فقط آه کشید آه
علی به مدد فاطمه استاده روی پا
و چنین گفت به اسماء :
بریز آب به روی گل حیدر
ولی سعی کن آرام بریزی , که یاسم شده پرپر
بریز آب ولی سعی کن آرام بریزی , که پهلوش شکسته ست
****************
علی شست تنش را
و با گریه چنین گفت به زهرا :
شدی پرپرو این شهر نفهمید
که گل طاقت این اذیت و آزار ندارد
تو رفتی و علی یار ندارد
و در مردم این شهر طرفدار ندارد
گذشت از من و تو قصه ولی کاش به گلبرگ شقایق بنویسند
که گل تاب فشار در و دیوار ندارد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر